دلتنگی لحظه
شعر و داستان و اس
نازنین من کجایی . . . میان تو و من فاصله ایست به پهنای یک عمر شاید؛ زیاد که نیست ؟ آه حرفش را هم نزن. . . برگرد . . . ایستاده ام در بینهایت شب به شانه های بی پناهت تکیه داده ام تا پناه من باشی هر شب چو ماهتاب به بالین من بتاب، ای آفتاب دلکش و ماه پریوشم، لب بر لبم بنه بنوازش دمی چو نی ، تا بشنوی نوای غزلهای دلکشم روی آن شیشه تبدار تو را ” ها ” کردم، اسم زیبای تو را با نفسم جا کردم، شیشه بدجور دلش ابری و بارانی شد، شیشه را یک شبه تبدیل به دریا کردم، با سرانگشت کشیدم به دلش عکس تو را، عکس زیبای تو را سیر تماشا کردم دلت شادو لبت خندان بماند، برایت عمر جاویدان بماند، خدا را میدهم سوگند بر عشق، هر آن خواهی برایت آن بماند من از زمانه که دسـت تـو داد تقدیرم، هـنوز هم که هـنوز اسـت سخت دلگیرم، تو رفته ای ومن اندر در هجوم خاطره ها، چو قـاب عـکس قدیمی اســیر تصویرم
نظرات شما عزیزان:
تمام دیشبم به گریه گذشت
نفسم میگیرد در هوایی که نفس های تو نیست !
چه رنجی میکشم من … چه تحملی میکنی تو !!!
آغوشمان باز خواهد بود برای رسیدن خسته که نمیشوی ؟
چه اگر برسم … چه اگر نرسی
چه اگر نیایم …چه اگر نیایی
چه اگر نباشم … چه اگر نباشی.
بگو که روزی به هم میرسیم . بگو که هستی . همین
خیال نبودنت هوای دقایقم را بارانی کرده
ای که شانه هایت تکیه گاه بی کسی هایم
نازنینم برگرد . .
با بی نهایت غم
کسی سراغ کوچه انتظار را از من می گیرد
و من بن بست اندوه را در چشمانش می بینم
به جای پاسخ
در آغوشش می گیرم
در بی نهایت شب غم
خالی دست هایت را بوسه باران کرده ام
دست هایم را بگیر
Power By:
LoxBlog.Com |